شب تاریک است نور ماه دیگر کفاف نمی کند
درتاریکی جنگل گم شده ام
هر صدایی یک راهی را نشان می دهد
درختانم قصد ترساندنم را دارن
باران هم می خواهد من در تاریکی بمانم
چشمان جغدان بر بالای درخت در هر لحظه مرا دنبال می کنند
قلبم تند تند نفس می کشد گویی آن هم ترسیده
دستانم را جمع کردم و این طرف و آن طرف میدوم
برگان درختان زیر پاهایم له می شوند
از تنهایی فریادی می کشم مانند گرگان خسته
کلبه ای چوبی تنها پناهم شد
عنکبوتی بر روی بافت توری خود تنها یارم بود
سپیدی صبح سرزده بود و من هنوز (در خوابم).
***************
هیچ زمستان سردی نتوانست تن بی جان مرا بلرزاند
اما...
سردیه چشمانت تن بی جان مرا به لرزه در آورد
هیچ مرگی برایم سخت نخواهد بود
اما...
سکوتت برایم سخت ترین مرگ را به وجود آورد
هیچ غمی قدرت خیس کردن چشمان مرا ندارد
اما...
دوری از تو بزرگتری قدرت برای بارانی کردن چشمانم است
هیچ انعکاس نوری چشمانم را ضعیف نخواهد کرد
اما...
ازیاد بردن خاطراتت مرا نابینای دائم خواهد کرد
***************
بگزار دلی را که در باغچه دلت کاشته ام
از ریشه بیرون کشم
ببخش کمی درد دارد این دل کند
نگران نباش رد نبودنش مانند ذخم های دیگر خوب خواهد شد
این ذخمی که من به تو زدم خوب خواهد شد
چون بعد از من
دل تو خیلی راحت از باغچه تغییر خواهد کرد به باغ
حالا به فکر دل من نباش
خیلی زیبا تغییر کن
چون من همان خواهم ماند
فقط کمی خشک خواهم شد
خشک شدنم زیاد مهم نیست
مهم برایم این است که
تو هر لحظه تازه تر خواهی ماند
با دلهای جدیدی که خواهی کاشت در باغ دلت
***************
عشقت را درون قلبم زندانی می کنم
حکمی براش بریده ام
حکمش زندانی بودن تازمان زنده بودنم
برای آزادیت باید از روی قلبم بگذری
کدام یک را انتخاب خواهی کرد
آزاد بودنت همراه با مردن من
یا...
زندانی بودنت همراه با زنده بودن من
*دلنوشته اي از زينب*