بغض گلویم را سخت می فشارد این است حاصل عشق
باران که می بارد می فهمم که تنها نیستم اسمان نیز دلش گرفته
زیر باران اشک ریختن حس عجیبی دارد اشک می ریزی
اما اشک هایت در پس اشک های اسمان پیدا نیست
باز هم دلم گرفته از پنجره به بیرون که می نگرم
تنها صحنه ای که مجبور به دیدنش هستم
تکه ای ازاسمان همیشه پایدار به همراه تک درختی است
که با ابهت تمام قد برافراشته و برگهایش رابه اغوش باد سپرده
زمزمه اواز پرنده ای به گوش می رسد گویا بامن حرف میزند
گویا دلتنگی مرا درک کرده
گویا از دلم خبر دارد
غمگین می خواند
اشک در چشمانم حلقه می بندد
من متعلق به اینجا نیستم من متعلق به ازادیم
به ساعت می نگرم انگار ساعت نیز لجش گرفته ،
خوابیده یا اینکه قصد ازار مرا دارد
کاش باران ببارد دلم بد جور ابری است
زمانی شعر می گفتم برای باران
ولی حالا خودم تنهاترم ، تنهاتر از باران
آشنای غریب