امشب تو دل آسمونم مثل دل من غوغاست, هر دو میباریم
شاید کمی آروم شیم اون روز لعنتی داره دوباره خاطراتش
برام تداعی میشه . . .
می نویسم برای تو........
برای تویی که بودنت را...
نه چشمانم میبیند...
و نه گوش هایم می شنود...
و نه دستانم لمس می کند...
تنها با شعفی صادقانه ...
با دلم احساست میکنم...!!!!
آدمها میآیند, زندگی میکنند, میمیرند و میروند اما فاجعهی
زندگی تو آن هنگام آغاز میشود که آدمی میميرد, اما نمیرود
میماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین میشود که تو
میمیری در حالی که زندهای و او زنده میشود در حالی که
مرده است...
روزی روزگاری مــــــردی در کنارم بود ...
مردی که نامش و نفسش گرمای زندگی ام بود ...
دستانش پشتوانه اینده ام ...
روزگار میگذشت و همه چیز آرام بود ..
شیرین بود ...
لحظه ها به رویم میخندیدند ....
بی خبر از فردا ...
ناگهان در یک ظهر لعنتی زندگی رویش را عوض کرد ...
آسمان بغضش را برای همیشه به من داد تا ببارم ...
فقط گفتن يك "خدا بيامرز" در جمع هاي خانوادگي كافيست
تا شكستن مادر باز تكرار شود... ;'(
ﺩﻟﻢ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ ؟؟؟!
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ، ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺯﺩﺩ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ، ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ
ﭘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﺪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﺒﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺗﺎ ﮔﻼﯾﻪ ﺍﯼ ﻧﮑﻨﻢ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ...
حالــــم خوب است امــــا......
دلــــم تنــــگ آن روزهایی شده که می توانستم
از تــــه دل بخــــندم ...
یک سال دیگه ام گذشت بدون تو...